بامدادجنوب- رضا پارسا: داستان پستمدرن چیست؟ چگونه بدانیم یک داستان پستمدرن است؟ ویژگیهای یک داستان پستمدرن چیست؟ تفاوت ادبیات کلاسیک و مدرن با پستمدرن چیست؟ این پرسشها که ذهن مخاطبان داستان و حتی نویسندگان آن را به خود معطوف میکند از جمله پرسشهایی است که منابع بسیار محدودی در زمینه آنها وجود دارد و همین اندک منابع هم پراکنده و غیر منسجم به آنها پرداختهاند. از اینرو بر آن شدم تا مولفههایی که در ارتباط با ادبیات پستمدرن در منابع پراکنده وجود دارد را بهصورت منسجم گردآوری کنم. البته این ویژگیها تنها بخشی از ساختارهای پیچیده ادبیات پستمدرن است، در واقع هر لحظه امکان خلق ویژگی تازهای برای ادبیات فرا معاصر(!) وجود دارد.
تفاوت داستان کلاسیک و پستمدرن
داستانهای پستمدرن از بسیاری جهات با داستانهای مدرن و کلاسیک متفاوتاند و توجه به مولفههای این نوع داستان به خواننده کمک میکند تا آنها را بهتر درک کند و بستر و فضای فرهنگی و اجتماعی را که این آثار در آنها شکل گرفته، بهتر بشناسد. به لحاظ تبارشناسی داستان، سه دوره مهم را میتوان در این چهار سده گذشته بهطور کلی از هم متمایز کرد: دوران داستانهای کلاسیک، دوران داستان مدرن، دوران داستانهای پسامدرن.
در دورهی داستانهای کلاسیک که از اوایل سده هفدهم آغاز میشود و تا اوایل سده بیستم ادامه دارد، از نظر طرح ما با یک طرح کلاسیک روبهرو هستیم، یعنی گرهگشایی، گرهافکنی، زاویهدید، تعلیق و جز آن در داستانهای کلاسیک به بهترین شکل بیان میشود و زمان خطی رویدادها یکی پس از دیگری اتفاق میافتند و شخصیتپردازی آنها، در همان بستر رخ میدهد. برخلاف داستانهای کلاسیک، در داستانهای مدرن ما با چنین طرحی روبهرو نیستیم. در داستانهای مدرن با طرحی کامل فشرده و کوتاه مواجهایم. در این نوع داستانها تکیه داستان بر پرداخت صحنه در موقعیتی است که داستان در آن روی میدهد. در داستانهای پستمدرن اساسا ما با طرحی روبهرو نیستیم و گویی نوعی فروپاشی و ویرانگری در طرح داستان روی داده است بهطوری که ظاهرا هیچ انسجام و نظم کلاسیک و حتا مدرنی در طرح دیده نمیشود. به لحاظ شخصیتپردازی هم این سه نوع داستان با هم تفاوتهای بنیادی دارند.
در داستانهای کلاسیک ما غالبا با یک شخصیت مرکزی روبهرو هستیم که بهصورت فعال در داستان حضور دارد و بر رویدادها و افراد پیرامون خود تاثیر میگذارد در حالیکه در داستانهای مدرن ما با چند شخصیت روبهرو هستیم که نه تنها هیچ کدام بر دیگری برتری ندارد (چون همه شخصیتها بهنوعی در یک سطح قرار دارند) بلکه بهشدت شخصیتهای کنشپذیر و منفعلی هستند. در داستان پستمدرنیستی ولی اساسا شخصیت به مفهوم کلاسیک و مدرنیستیاش نداریم و شخصیتها بهصورتی کاریکاتورگونه در روایت حضور دارند.
بهلحاظ پایانبندی هم در داستانهای کلاسیک پایانبندیها عموما بسته است و با پایان داستان، خواننده اقناع میشود که داستان پایان یافته است، زیرا ناپایداری نخستین داستان به پایداری منتهی شده است. در داستانهای مدرن پایانها باز هستند و با پایان فیزیکی داستان، گویی داستان در ذهن خواننده آغاز میشود و این خواننده است که میتواند تفسیرهای گوناگونی برای پایان داستان تاویل کند. در واقع در این نوع روایت، نویسنده قرار نیست داستان را در یک نقطه ببندد و همه رویدادها را به سرانجام برساند. بدینگونه او به خوانندهاش اجازه میدهد تا تفسیرهای بسیاری از داستان داشته باشد. ولی در داستانهای پستمدرنیستی اساسا پایانی وجود ندارد و شما میتوانید اجزای داستان را جابهجا کنید بیآنکه در ساختار داستان تغییر کلی رخ دهد.
علت این که ما در داستانهای پستمدرنیستی با یک طرح منسجم و نظم روایی مواجه نیستیم این است که عنصر سببیت در اینجا غایب است، عنصری که اجزای طرح را در داستان به طریقه علت و معلولی به هم پیوند میدهد. در داستانهای پستمدرنیستی چون سببیت غایب است، زنجیره رخدادها وجود ندارد. به همین دلیل است که در داستانهای پسامدرن رئالیسم و ناتورالیسم به عمد کنار گذاشته میشوند، زیرا نفی سببیت با جوهر این دو سبک مخالف است. در حقیقت به لحاظ فلسفی پستمدرنیستها معتقدند تجربههای انسان امروز نمیتواند در ساختار و طرحهای داستان کلاسیک و مدرن بازتاب یابد. به تعبیری دیگر در باور پستمدرنیستها جهان بدون معنا، نظم، انسجام و یکپارچگی است از اینرو برای طرح چنین جهانی باید به شیوههای متناسب با آن روی آورد.
بهطور کلی داستانهای پسامدرن؛ چه در ساخت و چه در زبان، مولفههای ویژهای دارند. نخست این که عنصر هجو در آنها زیاد است و گویی به کمک این ویژگی میکوشد تا چیزی را که پیش از آن در دوران کلاسیک و مدرن شکل گرفته، هجو و سپس نقض کند. عنصر زبانی دیگر آثار پستمدرن طنز است. طنز هم ابزار مؤثری است در دست پستمدرنها برای به سخره گرفتن روابط و پیوندهای شکلگرفته در جهان واقعی و داستانی دوران کلاسیک و مدرن. همچنین است عنصر طعنه که کارکردی مشابه با طنز و هجو دارد. این سه ویژگی بهویژه در آثار براتیگان بهعنوان نویسنده شاخص پستمدرن دیده میشود.
ویژگی دیگر آثار پستمدرن در نوع روایت آنها است. در واقع در داستانهای پستمدرنیستی نوعی گسست وجود دارد و روایت آنها تکه تکه و پاره پاره است. رمانها با تکه تکه کردن روایت در پی نفی نظم و انسجامی هستند که داستانهای کلاسیک و مدرن داشتند، نظمی که کاشف وحدت زمان و مکان بود. از سوی دیگر داستانهای پستمدرنیستی همواره در لایهای از ابهام روایت میشوند تا به خواننده اجازه دهند برداشتهای چندی از جهان داستان داشته باشد. واضح نبودن که در این نوع آثار دیده میشود نوعی تاویلپذیری مفرط و نسبیانگاری را بازتاب میدهند.
تفاوت داستان مدرن با داستان پستمدرن
۱) در داستان پستمدرنیستی، برخلاف داستان مدرنیستی كه شخصیت، جهان را به خود و دیگری تقسیم میكند، شخصیت از همان آغاز به تقسیم بدنی خود و دیگری اعتقادی ندارد. دنیای واحد و سخت عقلانی، بهعنوان تنها دنیای ممكن كنار میرود، دنیاهای متعدد تجربه میشوند. روایتهای كبیر حذف میشوند، زیرا در پی یكسانسازی هستند تا بتوانند جهان را در یك نظام معین جای دهند و بشناسند. پس ادبیات پستمدرنیستی در برابر روایتهای كبیر موضعگیری میكند.
۲) «دیگرها» در ادبیات پستمدرن به مركز پرتاب میشوند و «دیگر مكانها» حضور مییابند. دیگر مكانسازی بوطیقای ادبیات پستمدرن است و هرگونه آرزو برای شبیهسازی متن با جهان واقع را از میان میبرد. متن با جهان واقع هیچ نسبت آینهگونی ندارد. وجود خالق اثر انكار میشود تا متن بتواند به خود بازگردد. این ادبیات با مفهوم بازنمایی بهصورتی دیگر برخورد میكند.
۳) سَبُكی، تندی (هم در مفهوم كاربست ابزار و هم سرعت در جریان روایت)، دقت (هم در فرمان و هم در بیان لفظی)، روایتپذیری (هم در جزییات شگفتآور و هم در حدود خیال ابداعی حتا در شكل فانتزی) چندگانگی (هم در تركیب هنری و هم در نمایش تقاطع بیپایان چیزها).
۴) در یك داستان پستمدرن ممكن است خود نویسنده چه بهعنوان راوی و چه غیر راوی حضور پیدا كند. حتا ممكن است از شگردهای داستاننویسی خود حرف بزند و چه بسا به موارد كم اهمیتتر اشاره كند. مثلن بگوید ـ الان كه دارم جنگل سرد و تاریك و پر از جانوران درنده را برای شما مینویسم، خودم در اتاقی گرم و راحت و امن پشت میز كارم نشستهام. چنین متنی با زندگینامه یا سرگذشت نامه فرق دارد.
۵) در داستان مدرنیستی ما با متنهایی سرو كار داریم كه بهنوعی ناتمام هستند، یعنی پایان ندارند و متنها به شكلی ناكامل هستند. شخصیتها به شناخت خود از جهان پیرامون تردید دارند و همواره در پی آنند كه دامنه و حدود آگاهیشان را مشخص كنند. شخصیت بهدنبال آن است كه هویت واقعی خویش را دریابد، از این رو به تفسیر جهان مشغول میشود. به همین دلیل میتوان گفت كه منطق داستان مدرنیستی، همان منطق داستان پلیسی است. همیشه ترس از افشای راز هم وجود دارد. بهعبارتی، داستان مدرنیستی، روایت حركت از بحران هویت به آگاهی است. بنابراین، این پرسشها مطرحاند: چه چیزهایی را باید شناخت؟ چگونه میتوان به شناخت رسید و چه قدر میتوان بهدرستی این شناخت یقین پیدا كرد؟ حدود شناخت و آگاهی ممكن كجاست؟ و چگونه میتوان جهانی را تفسیر كرد كه من هم جزئی از آن هستم. این پرسشهای معرفتشناسانه موضوعهایی را نظیر ولیدگی انسان برای تحصیل آگاهی، ساختارهای متفاوت دانش و مساله شناساییناپذیری محدودههای آگاهی را شامل میشود.
٦) در مدرنیسم انسان با نام سوژه به شناسایی ابژه میپردازد. به اعتباری، جهان به خود و دیگری تقسیم شده است و در هر حوزهای، «غیر سازی» انجام میشود و انسان میتواند با این عمل برای خود هویتی بسازد. ولی در ساختارگرایی، تضاد میان خود و دیگری ذاتی نیست و جایگاه برتر خود در برابر دیگری تمایزی است كه از نظر معرفتشناختی، اثباتناپذیر و صرفا انتخابی اخلاقی است. در ادبیات كلاسیك، داستان بازسازی زندگی واقعی نیست، بلكه آینه تمام نمای زندگی (بازنمایی زندگی) است، ولی در ادبیات پستمدرنیستی ما رابطهای با واقعیت نداریم .