داود علیزاده:
نشر روزنه بهتازگی
ترجمه جدیدی از کتاب «مرگی کوچک» با عنوان اصلی «موت صغیر» را از «محمدحسن علوان»
با ترجمه سیدحمیدرضا مهاجرانی منتشر کرده است. نام کتاب برگرفته از سخن «محییالدین
عربی» است: «الحبُّ موتٌ صغیرٌ» این کتاب در افتتاحیه نمایشگاه بینالمللی کتاب «ابوظبی»
(2017) بهعنوان برنده دهمین دوره جایزه بوکر عربی (2016) معرفی شد. «مرگی کوچک»
از میان ۱۸۶ رمان پیشنهادشده از 16 کشور به این عنوان دست یافت.
رمان «مرگی
کوچک» داستان زندگی تاریخی «محییالدین عربی» با آمیزهای از صورخیال است و از
زمان ولادت وی در اندلس در نیمه سده ششم هجری تا وفات او در دمشق را در برمیگیرد.
این رمان سفرهای محییالدین از اندلس در غرب تا آذربایجان در شرق و نیز گذار او را
به مغرب و مصر و شام و حجاز و عراق و ترکیه به تصویر میکشد. او این سفرها را
همراه با تجربه صوفیانه عمیق خود میگذراند تا رسالت خود را زیر سایه حکومتهایی
فرضی به انجام برساند. از شهرهای متعدد گذر میکند و با انسانهای بسیاری برخورد
میکند و از این رهگذر حوادث تخیلی، جنگهای فرساینده و احساسات آشفتهای را نیز
از سر میگذراند.
«مرگی کوچک» ششمین کتاب و پنجمین رمان محمدحسن علوان، نویسنده عربستانی است. وی
متولد سال ۱۹۷۹ در شهر ریاض و دارای مدرک دکتری در رشته بازاریابی و تجارت بینالملل
از دانشگاه کارلتون کاناداست. تاکنون پنج رمان از او به چاپ رسیده است که عبارتند
از: «سقف اکتفا» (۲۰۰۲)، «سوفیا» (۲۰۰۴)، «حلقه طهارت» (۲۰۰۷)، «سگ آبی» (۲۰۱۱) و
«مرگ کوچک» (۲۰۱۶).
همچنین کتاب
نقدی با عنوان «مهاجرت: نظریات و عوامل موثر در آن» (۲۰۱۴) را نیز به چاپ رسانده
است. او همچنین به مدت شش سال و بهطور هفتگی مقالاتی را در دو روزنامه سعودی
«الوطن» و «الشرق» منتشر میکرد. همچنین دو روزنامه امریکایی «نیویورک تایمز» و
روزنامه انگلیسی «گاردین» مقالات و داستانهای کوتاهی را از او به چاپ رساندهاند.
علوان در سال
۲۰۱۰ در شمار ۳۹ نویسند عربی برتر زیر چهل سال برگزیده شد. رمان «قندوس» وی در سال
۲۰۱۳ جزء نامزدهای نهایی جایزه بوکر بود. ترجمه فرانسه همین رمان نیز در سال ۲۰۱۵
از سوی «بنیاد جهان عرب پاریس» بهعنوان برترین رمان ترجمهشده در آن سال برگزیده
شد. سیدحمیدرضا مهاجرانی کتاب «قندوس» را با عنوان «سگ آبی» ترجمه کرده است که به
زودی نشر روزنه آن را منتشر خواهد کرد.
سیدحمیدرضا
مهاجرانی مترجم کتاب «مرگی کوچک» در یادداشتی با عنوان «این مقدمه، مقدمه نیست!»
این کتاب را معرفی کرده است که در ادامه خواندن آن خالی از لطف نیست.
این مقدمه،
مقدمه نیست!
کتاب «مرگی
کوچک» قصه سرمد عشق حضرت «محییالدین بن عربی» است. قصه او، سفرها، آلام و پیکارش
در مسیر «محبةالله» که هم باشکوه است و هم اندوهگین. اندوهی اگر دارد میرا و فانی
است، شادیهایش؛ اما جاودانه! قصه مردی است که توانست شکنجههای روحی و آلام درونیاش
را در کتاب «الفتح المکی» تاب آورد و آن دسته از مؤدیان دینداری را رسوا کند که در
ردای خلیفه، سلطان، قاضی، فقیه و واعظ رخ نمودند؛ لیک ظاهرشان از وجودی حکایت میکرد
که انسان را به یاد همهچیز میانداخت غیر از خدا و دین.
«مرگی کوچک» حماسه مردی است از مردان خدا. رجالی که از اندک بودن خود واهمه
ندارند؛ چون بدان پایه از تعالی دست یافتهاند که دیگر هیچ تمنایی برای «منِ»
خویش ندارند و در اوج این بیتمنایی است که ملکوت آسمان و بهشت جاودان را از آن
خود میکنند. این کتاب قصه مردی است که برای رسیدن به بهشت از عرض دوزخ گذر کرد.
این کتاب قصه عاشقی است جانشیفته که دانست خداوند پشت همهچیز است؛ اما همهچیز
خدا را پنهان میکند، دانست همه اشیاء سیاه و همه مخلوقات حجاب ماورائند. دانست
دوست داشتن یک موجود شفاف ساختن آن است و شفاف ساختن هر چیز نگریستن به لبخند
خداست که ما را به شادی میخواند.
این کتاب روایت مبارزی است که برای رزم از سلطان و خلیفه رخصت نمیگیرد و از هیچ
شاهی مدد نمیخواهد. نه کمانی عاجین قبضه در پنجه میفشرد و نه گرزی گرانعمود در
دست و نه ترکشی پر از تیر و خدنگ بر پشت و نه تیغی آخته به کف دارد. او در این رزم
جوشنی داودی به تن کرده «جوشنی خوب» و درفشی به نقشی از «حلم» افراشته دارد.
محییالدین در
این داستان قلبی دارد راست، هنردان، باورمند و استوار بر چهار ستون بنیادینِ
«دلیری»، «بخشندگی»، «انساندوستی» و «آدمیت». چهار «وَتَد» ریشه بسته در روح و
جان و جسم که با هزاران رشته به سرشتی پاک پیوند دارد. محییالدین در این داستان
قهرمان میدان نبردِ «بی شمشیر کشتن» و سفر است و فراگیرِ اسرار «هو».
شخصیتهای این
داستان گروهیشان حقیقی هستند که باورشان داریم و گروهیشان که حقیقی نیستند شاید؛
اما بهگونهای در عرصه قصه رخ نمودهاند که عاشق باورکردنشانیم و میخواهیم
باورشان بداریم، حقایقی هستند بر گونه اساطیر.
اما قهرمانان
این داستان، غیر از اشخاص، کتابها و آثار مکتوب اوست. کتابهایی که دستبهدست
دوران به دوران را طی میکند و نزد کسانی به ودیعه میماند که عشقورزی به محییالدین
و مالامال کردن سینه از درد عشق، کسبوکارشان است. کتابهایی که در روزگار خود او
از سوی صاحبان فتاوای دربار دوست که همیشه صدای آدمیت را میکشند، در ردیف کتب
ضاله و تشویشگر اذهان عمومی و خدشهآور به دین و باورمندی قلمداد شد؛ اما در
روزگارانی دیگر پلهای شد برای آنان که خواستار شناخت عشق و رفیق اعلاء هستند. هم
آنانی که آموختند اگر جمادیم کهربا باشیم، اگر نباتیم میموزا باشیم و اگر انسانیم
«عشق» که عشق یک تنفس عمیق است از هوای ناب بهشت. کتابها و مکتوباتی که عیار مهر
و کینِ مرد و نامرد است. این هم سنت تاریخ است که همواره بوده و هست و بهیقین
خواهد بود...
محییالدین در این قصه با ماست و در کنار ماست. گاهی چون ستارهای رخ مینماید که
به دو انگیزه دوستش میداریم: یکی آنکه درخشان است و دیگر آنکه نفوذناپذیر؛ اما در
اوج نفوذناپذیری مثل تشعشعی دلنوازتر از هر ستاره در جوارمان مینشیند و نزدیک با ماست؛
اما گاهی چنان است که هرچه بیشتر به خدایان شباهت پیدا میکند، بیشتر بر عرصه خاک
همچون اولاد آدم پای مینهد؛ بهطوریکه در میان ما نه چون ستارهای درخشان که بر
سقف آسمان آویخته، بلکه با ما و نزدیک ماست و با این همه و در عین با همگی تنهاست
با خدای خود که با او همان معاملهای را میکند که با عبدِ اَوّابش ایوب کرد.
قصه محییالدین
روایتی است از کامیابیها و هم شکستها، شادباشیها و هم مرارتها، پایداریها و
هم زخم خوردنها، خندهها و شوخطبعیها و هم گریستنها، آزاد بودنها و هم در
محبس بودنها، برخورداریها و هم محرومیتها، کامیابیها و هم شوربختیها ... اما
یکچیز در آن نمودی همیشگی و هموارگی دارد و آن «خم نشدن» است. خم نشدن در برابر
قدرت و اخم سلطان یا لبخند و سره زرش، خم نشدن در برابر فقهای جاهطلب یا وعاظ
شحنهشناسی که دین در منظرشان تنها اسم شبی است برای ورود به کاخ جادویی قدرت، خم
نشدن در پیشگاه خلیفه و حرمش، خم نشدن و هماره پایمردی با ترجمان عشق و فتوحات
عقل. این قصه سرشار است از خم نشدن و خم نشدن، ایستادن و ایستادن...
در این قصه محییالدین
با صدایی رسا میگوید: «صوفی نه رهبانیتخواه است و نه بیابانگرد که ترنمی است
برآمده از گلوگاه کوچک پرندهای که سرود کوچک آزادی میخواند.»
میگوید: «صوفی
آن است که در خلوت خود در میان مردم است و چون به زندانش اندازند به مردم نزدیکتر
و مردمیتر میشود و درست به همین خاطر است که خلیفه و خلافت و سلطه و سلطان تابش
نمیآورد.»
محییالدین در
این روایت میگوید: مرید و مراد و قطب و وتد و قطب الاقطاب و غوث و... همه و همه
در یک عبارت خلاصه میشود و آن «محبة الله» است. محیی در این قصه میگوید «عشق»
اصل است و «عاشق» فناناپذیر، مرگ عاشق «مرگی کوچک» است، مرگی که برای روانهای پاک
و خمناشدنی و باورمندان به شریعت محمد مثل عادتی است به زندگی. مرگی که از پس آن
هزاران لبخند فرشته برمیآید همه سرشار از حسن و حیاتی جاودان.
«مرگی کوچک»
نگارهای است ظریف از «حق»، ترسیمشده با اسلوبی بهنجار به دست باورمند محییالدین
که فراز و فرودش نشان از روح طوفانگر عاشقی پاکباخته دارد.
محییالدین در
روایت مرگی کوچک مطلقا نقش قهرمان را بازی نمیکند؛ چون ترسو نیست. نقش یک قدیس را
بازی نمیکند چون شرور نیست، نقش رفیق و انیسِ سلطان و خلیفه را هم بازی نمیکند
چون در کشتن همنوعان خود بیتاب نیست و در یککلام «اصلا نقش بازی نمیکند» چون
دروغگو نیست. او در سراسر این داستان تنها یکچیز است و دربرگیرنده یک حقیقت و آن؛
باورمندی به «عشق». او در این داستان زنده است که روایت «عاشق» و «مرگ کوچک» او را
بازگوید تا راحت جان و التیامبخش زخمهایی شود که از جور و ظلم ستمکیشان بر جان
و روحمان نشسته. پس روایت مرگی کوچک را میخوانیم و درس عشق و فرامیگیریم.
بازگو تا قصه
درمانها شود باز گو تا راحت جانها شود
بازگو کز ظلم آن استمنما صد هزاران زخم
دارد جان ما