bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۳۰۱۸
تاریخ انتشار: ۰۴ : ۱۰ - ۰۹ اسفند ۱۳۹۴
هادی منوچهری در گفت و گو با بامدادجنوب؛
هادی جان اول از خودت بگو: متولد سال 57 هستم و آدمی شوخ‌طبع و بسیار حساسم. حتی برخی اوقات فکر می‌کنم که به چارلی چاپلین شباهت دارم اما زندگی من سبک سهرابه. نمی‌خوام ازش تقلید کنم اما همیشه سهرابی زندگی کردم و...
بامدادجنوب- علیرضا قدربلند: برخی از زخم‌ها خوشگلن. عمیق هستند، دردناکند اما قشنگن. وقتی داری درد می‌کشی و نگاهشون می‌کنی، یه حس خوب تو رو تو آغوش می‌گیره. اسم زخم که میاد به یاد جمله معروف صادق هدایت در داستان «بوف کور» می‌افتم: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد».
به نظرم نباید واسه بهبود این زخم‌ها تلاش کرد. چون خوب نمیشن. فقط باید ازشون مراقبت کرد تا همیشه تر و تازه بمونن. اگه حتی کمی ذوق و نبوغ هنری داشته باشی، این زخم‌ها بهت کمک میکنه تا هنرت رو شکوفا کنی.
آها، همین‌جاست؛ «کافه هنر». جایی که نمایشگاه خط نقاشی هادی منوچهری با عنوان «زخمه عشق» داره آنجا برگزار میشه. قبلا واسه این گفت‌وگو باهاش هماهنگ کردم و حتما منتظرم است.
وقتی وارد می‌شم، حجم بزرگی از تابلوهای خط‌نقاشی که روز قبل تمامشون رو با دقت تماشا کردم، توجه‌ام رو به خودش جلب میکنه. انگار کلی حرف واسه گفتن دارند و من هنوز نمی‌شنوم. روی دیوار روبه‌رویی تصاویر شخصیت‌های ادبی ایران و جهان رو می‌بینم که آثار خیلیاشون رو خوندم و باهاشون خاطره دارم. سمت چپم یه میز گرد و خوشگله که با کتاب اشعار فروغ و سهراب تزئین شده. چندتا برگ کاغذ واسه دلنوشته و کلی نی‌قلم. قاب‌عکس‌های سهراب و فروغ و صادق هدایت هم به زیبایی هرچه تمام‌تر روی میز کوچیک کناری گذاشته شده. همه این ترکیب‌ها، یه حس خوب همراه با غم بهم میده. صورتم رو برمی‌گردونم و هادی رو می‌بینم. بعد از احوالپرسی، پشت یه میز کنار ستون وسط کافه می‌نشینیم.
هادی جان اول از خودت بگو:
متولد سال 57 هستم و آدمی شوخ‌طبع و بسیار حساسم. حتی برخی اوقات فکر می‌کنم که به چارلی چاپلین شباهت دارم اما زندگی من سبک سهرابه. نمی‌خوام ازش تقلید کنم اما همیشه سهرابی زندگی کردم و ساده‌اندیش بودم. من تو خانواده‌ای بزرگ شدم که فقر بیداد می‌کرد. با پدری سختکوش و مادری وفادار. یادمه وقتی بچه بودم، زمانی که توی خونه کسی نبود، خودم بودم و تنهایی خودم، روی یه کرسی می‌نشستم و با قلمی که از نی‌زارهای اطراف خونمون چیده و با تیغ تراشیده بودمش، تمرین خط می‌کردم. وای که چقدر انگشتم رو بریدم اما باز نوشتم و نوشتم. نمی‌دونم از کجا شروع کنم. از موسیقی بگم یا از خط و نقاشی که اینها به هم وصل هستند. وقتی به آثار استاد شجریان و شهنار گوش میدم، کشیدگی عجیبی تو خط و خطوط نقاشی‌ام به وجود میاد. نواختن ساز مثل رقص قلم روی بوم نقاشیه.
چرا نام این نمایشگاه رو «زخمه عشق» گذاشتی؟
زخمه عشق از کالبد این کار شروع شد. از چیزی که در درونم است. زخمی که همیشه در آثار نقاشی‌ام وجود داره. این زخم تا نفس می‌کشم، همراهم هست و منو آزار میده. محمود دولت‌آبادی میگه: «مشکل اینجاست که آدم‌های تنوع‌طلب، دقیقا دست می‌گذارند روی آدم‌های وفادار». خیلی‌ها به عنوان زخمه عشق اعتراض کردند. زخمه عشق یه خستگی درونی هست و در امتداد عنوان پنج نمایشگاه قبلی‌ام که عبارت بودند از: «سخن عشق»، «بیداد»، «فسانه‌ای در خواب»، «باغ تنهایی» و «آه افسوس». پیام همه تابلوهایم فریاد است. یه شور واقعی. من هیچ وقت بدون عشق زندگی نکردم. یه روزی یه بنده خدایی به بهم گفت: هادی، تو هیچ وقت هیچ کسی نمیشی. اتفاقا چقدر خوب گفت. الان همون آدم با من تماس می‌گیره و میگه: نمایشگاهت کی برگزار میشه تا بیام ببینم؟
این حرفا رو که شنیدم، بیشتر مطمئن شدم که چقدر اون زخمی که در مسیر رسیدن به اینجا درباره‌اش فکر کردم، میتونه مفید باشه. تو پرواز می‌کنی، به قله می‌رسی اما اون زخمه عمیق‌تر شده. بهش نگاه می‌کنی و میگی: چقدر دردناکی اما ممنونم که همراه منی. وقتی از آثار هنری اش می پرسم،مکثی می کنه و با برقی از شادی که توی چشم هایش موج میزنه،جواب میده: آثار من همیشه مثل بارون بوده و نه شبنم. آثاری که مردم همیشه بدون چتر میان و نگاهشون می‌کنن. تشویق دوستداران هنر، مسوولیتم رو دوچندان می‌کنه. یادمه در کنسرتی که پس از زلزله آذربایجان تو تهران برگزار شد. سرپرست گروه همه اعضا رو معرفی کرد اما من فراموش شدم. ببین چقدر ارزش داره وقتی دیدم مردم فریاد میکشن: هادی، هادی، هادی. دلم رو شاد کردند. با این کارشون من حقوق و پاداشم رو گرفتم.
هادی‌جان، ارتباط هنر و جامعه رو چطور می‌بینی؟
هنر باید در خدمت جامعه باشه. میشه به مردم دروغ گفت اما من نمی‌تونم دروغ بگم، چون عذاب می‌کشم.
هنرمند همیشه باید معترض باشه اما متاسفانه برخی مواقع از او استفاده ابزاری می‌کنند. این خیلی بده. تو رو فقط باید برای هنرت بخوان.
از زندگی شخصی‌ات و آرزوهات بگو:
خانه بسیار غمگینی دارم. یه کلبه زندگی که خدای ناطق رو توش کشف کردم. خلق این آثار هم تا اندازه زیادی مرهون همین تنهایی‌ست. من عاشق بوشهرم اما متاسفانه برخی قدر هنر رو نمی‌دونن. خیلی رنجیده‌خاطر میشم وقتی می‌بینم که اگه تابلویی بر دیوار فست‌فود نصب شده باشه، چشم‌های مردم به غیر از منو غذا و قیمت‌ها، هیچ چیز نمی‌بینه. اصلا انگار اون آثار هنری وجود ندارند. واسه همینه که دوست دارم تو فضای باز نمایشگاه بگذارم تا بلکه آثارم دیده بشن. از موتور برق واسه روشنایی استفاده کنم. با تابلوهام زندگی کنم و کنارشون بخوابم. برق شادی حالا دیگه تبدیل به غمی شده که توی چشم‌های او خونه کرده. هادی، بعد از مکثی کوتاه ادامه میده: آرزو دارم یه شتر داشته باشم با چند تا بوم نقاشی و نی‌قلم. دوست دارم بیابون‌گردی کنم، چون مردم خسته‌ام کردند. حتی اگر کسی تابلو‌هام رو نخره، تمامشون رو خودم می‌خرم و پولش رو به خیریه میدم. تو همین لحظه، او مسوول کافه رو صدا می‌زنه و بهش میگه:
موسیقی سه‌تار داری پخش کنی؟
نه متاسفانه. پیانو خوبه؟
پیانو استاد معروفی هست؟
نه متاسفانه. پیانو کلاسیک هست و ایرانی.
ایرانی بذار. ایرانی خوبه.
پس از چند لحظه موسیقی تغییر می‌کنه. حالا دیگه هادی با چشم‌های نیمه‌بسته، سرش رو با آهنگ تکون میده. فهمیدم از صحبت کردن خسته شده.
واسه پایان صحبت‌هات هر چی دوست داری بگو؟
می‌خوام از سهراب بگم: من اناری را می‌کنم دانه به دل می‌گویم/ خوب بود این مردم دانه‌های دلشان پیدا بود/‌ می‌پرد در چشمم آب انار: اشک می‌ریزم/ مادرم می‌خندد/ رعنا هم.
من عاشق سادگی هستم. همیشه دوست دارم مردم به ما محبت کنند. همیشه وقتی می‌بینم که خانواده‌ای به دور هم جمع هستند و صمیمیت دارند و چای و نون و پنیر یا آبگوشت می‌خورند، لذت می‌برم.کاش مردم با هم خوب و مهربون باشند. کمک به فقرا رو هم از یاد نبرند.
وقتی گفت‌وگویمان تمام شد، تصمیم می‌گیرم بازم آثار هنری‌اش رو ببینم. حالا که حرف‌های دل او شنیده‌ام، می‌تونم پیام های جدیدی رو از دل تصاویر کشف کنم. تابلویی از چهره سهراب سپهری با شعر مشهور: «پشت دریاها شهری‌ست. قایقی خواهم ساخت». زنی توی یکی از تابلوها داره در گردابی از خطوط غرق میشه. اثر دیگری هم با شعری از فریدون مشیری: «بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»، با رقص قلم نقاشی شده. تصویر زنی  با موی پریشان رو می‌بینم که در گوشه یکی از تابلوها داره ساز می‌زنه و منم آهنگ غمگینش رو می‌شنوم اما وجه مشخصه تمام این آثار هنری، یه نوع ریزش رنگ هست. مثل این‌که که رنگ رو روی بوم نقاشی پاشیده باشی و تو همون حالت که جریان رنگ مثل خون توی رگ، مسیرهای متفاوت رو تا پایین طی میکنه، گذاشته باشی تا خشک بشن. شاید این تراوشی چرکین از همون زخمه عشق باشه.
سرم رو می‌چرخونم و کتابخونه کافه توجه‌ام رو به خودش جلب میکنه. انگار که همه چیز اینجا رنگ و بوی تنهایی داره. حتی کتاب‌های توی کتابخونه؛ «بیگانه» از آلبر کامو، «انتری که لوطی‌اش مرده بود» از صادق چوبک، «مسخ» از فرانتس کافکا و خیلی‌های دیگه که اکثرشون رو خونده‌ام. حالا دیگه به روشنی پلی رو می‌بینم که من، هادی، سهراب، فروغ، صادق هدایت و زنی که در گرداب خطوط غرق میشه و زنی که ساز می‌زنه و همچنین تمامی شخصیت‌های کتاب‌ها رو بهم متصل میکنه. اون پل، پل تنهایی است و شایدم «زخمه عشق».
قلم رو بر می‌دارم و روی برگه‌های یادبود نمایشگاه، شعری از سهراب می‌نویسم: «هیچ کس با من نیست/ مانده‌ام تا به چه اندیشه کنم/ مانده‌ام در قفس تنهایی/ در قفس می‌خوانم/ چه غریبانه شبی‌ست/ شب تنهایی من».
بعد از خداحافظی، وقتی در خروجی کافه رو باز می‌کنم، دختر و پسر جوانی رو می‌بینم که با شور عشق در چشمانشان وارد می‌شوند و بدون این‌که دست‌های تنهایی رو که واسه به آغوش کشیدن اونها، از هر گوشه به طرفشون دراز شده رو ببینند، کنار همون ستون می‌نشینند و شروع به گفتن و خندیدن می‌کنند.
حالا دیگه زن گوشه تابلو داره آهنگ غمگین‌تری می‌نوازه. اون زن دیگه هم توی گرداب خطوط بیشتر فرو میره. فریدون مشیری به اواسط کوچه رسیده. سهراب هم مشغول ساختن قایقی است که باهاش دل رو دریا بزنه. انگار که چشم‌های اون دو عاشق رو به هم زنجیر کرده‌اند. منم چشم‌هام رو به اونها می‌دوزم و تو دلم میگم: تنهایان فردا، عشق امروزتان، مبارکباد. زخمه عشقتان، پایدار.

نام:
ایمیل:
* نظر: