بامداد جنوب- وندیداد امین:
... بعدها عزیز گفت: « ماهگرفتگیِ روی گردن خاتون رو همون شب وقتی شلال موهای بافتهاش را کنار زدم دیدم. ایوون غرق خون شد و خاتون دیگر نایی براش نموند. هی نبضش کُند و کُندتر شد». مهري بهراميزاده متولد ۲۴ فروردین سال 1350 در اصفهان و نويسنده كتاب «بيرون از گذشته، ميان ايوان» است. پيش از اين بهرامي، نخستين مجموعه داستان خود را با نام «چه كسي گفت: عاشقي از يادت ميرود» را نيز در سال 1391 منتشر كرده است اما نويسنده، علاقه اصلي خود را حوزه سينما ميداند؛ تا جايي كه در آموزشگاهي در شهر اصفهان مشغول تدريس تحليل فيلم است. مهری بهرامیزاده درباره خودش میگوید: «علاقه به ادبیات از شعرهای نوجوانی شروع شد و بعد کمکم شد داستان.
حدود شانزده هفده سال است داستاننویسی برایم جدیتر ین وجه زندگی است. همیشه به این فکر میکنم یادش بخیر شعر اما انگار دیگر نمیشود از داستان برگشت سمت شعر. تجربه فضاهای ادبی در اصفهان برای من از خانه هنرمندان شروع شد؛ هفتهای یکبار که بعد کمکم تعطیل شد. بخش اعظم کار ادبی در ابتدا مطالعه بود که آن موقعها خیلی جدیتر دنبال میکردیم. به موازات ادبیات، سینما را در زمینه فیلمنامهنویسی همراه با سعید عقیقی در دورهای دوساله آموزش دیدم. مجموعه داستانی -که پنج داستان از آن حذف شد- بالاخره در سال 91 در نشر هزاره ققنوس چاپ شد. مجموعه داستان دوم که هرگز فرصت چاپ پیدا نکرد فضای ناتورالیستیاش احتمالا باعث خواهد شد تا همیشه در کشوی کمد باقی بماند. در این سالها بهعلت جدی دنبال کردن سینما ذهنم بهشدت درگیر تصویر بود.
نشست تحلیل فیلمی در اصفهان دایر کردیم که استقبال شد. سال 95 پس از مرارتهای زیاد ناشر پیدا کردن و سد ارشاد را شکستن رمان «بیرون از گذشته» میان ایوان چاپ شد که بازتاب بدی نداشت و راضی هستم. داستانهای چاپ نشده و همچنین رمانی نیمتمام داشتم که بعد از چاپ «بیرون از گذشته» رها کردم و از چاپ منصرف شدم، چون کمی توقع مخاطب بالا رفته بود. الان کار دیگری را چندماه است شروع کردهام، هرچند کند پیش میرود ولی راضی هستم. امیدوارم بتواند حرف جدیدی داشته باشد. به سنتز داستان و تولید بیرویه معتقد نیستم. نوشتن با زیست جهان نویسنده کار دارد، پس روندی طولانی طی میشود و تعجیلی در کار نیست. با این نویسنده گفتوگویی را صورت دادیم که در ادامه میآید.
از دید شما حیثیت یک نویسنده ادبی حتی به تقریر سارتریاش در چیست؟
ادبیات هم برای ماندگاری باید نوآوری داشته باشد، باید بتواند مخاطب را شگفتزده بکند، هرچند هر نویسندهای هم جاهطلبی خودش را دارد. گاهی این جاهطلبیها سبب خیر میشود و گاهی آنچنان از مرز بیرون میزد که ادبیات داستانی به حاشیه میرود. فرم سوار بر محتوی میشود و اصل به حاشیه میرود. بهنظرم تنیدگی فرم و محتوا زیرساخت درست میطلبد، اینها باید طراحی و مهندسی شود در یک داستان خوب.
چه وجوه اشتراک و افتراقی مابین فیلمنامه و داستان میتوان قائل بود؟
بزرگترین وجه اشتراک فیلمنامه و داستان دراماتیزه کردن متن مورد نظر است. هر دو باید براساس موقعیت درام پیش برود. اتفاق به حداقل برسد و رابطه علت و معلولی داستان را پیش ببرد. تفاوت: از مهمترینش میتوان به تفاوت ذهنیت و عینیت اشاره کرد. یک داستان میتواند ساعتها در ذهن یک انسان بگذرد و فصلهایی از یک کتاب را در بگیرد میتواند به تشریح مجموعهای از خاطرات تصورات آرزوها و امیال و ناکامی بپردازد، بدون اینکه به مرحله کلام و گفتار برسد اما دنیای سینما دنیای عینیت و تصویر است. باید همه چیز تصویر شود. کمتر پیش آمده از داستانهای ذهنی دنیا فیلم خیلی خوب ساخته شده باشد.
باور شما بر این است که دخل و ورود به عرصه ادبیات، سهلالوصولتر از هنر هفتم (سینما) است؟
هر دو سختیها و مرارتها و صبوری خودش را میطلبد. سینما یک پکیج از کار گروهی است. صبوری بیشتر میطلبد. کار گروهی سخت پیش میرود و بزرگترین مشکل فیلمنامهنویس پیداکردن تهیهکننده است، هرچند میدانیم سینمای امروز ما بهشدت فقر فیلمنامه خوب دارد اما در دنیای آفرینش داستان انفرادی عمل میکنی، چنانچه نوشتن مسوولیت خطیری است و نویسنده مجرم همه چیز است. در سینما وضعیت فرق دارد فیلمنامه در بسیاری موارد چیز دیگری در تصویر و فیلم در میآید. اساتیدی را دیدهام که اشکشان در آمده وقتی فیلم فیلمنامه خودشان را دیدهاند. خود من همیشه آرزو میکنم کاش هیچگاه فیلم مادام بواری را ندیده بودم، چون لذت داستانش را خراب کرد. داستانی که ملکه ذهن من از روزگار نوجوانیام بود.
ایده آغازین یک داستان به چه نحوی در ذهن یک نویسنده قوام مییابد؟ تجربه شخصی خود شما چطور بوده است؟
سینما و ادبیات پر از ایدههای تکراری است اما آنچه یک ایده را متفاوت میکند، پردازش ایده و نگاه و قدرت اجرائی یک ایده به سمت دراماتیزه کردن اثر است و کار وقتی سختتر میشود که تو یادت میآید باید داستانی بگویی که دیگری نگفته باشد. تجربه من پردازش ایده به موازات ارزش دادن به جزئیات است. نمیدانم شاید این یک نقطه امید است برای من که این توجه بتواند داستان را از کلیشهای که قبل از تو گفتهاند، نجات دهد. من گاهی خیلی نامردانه ایده را قربانی جزئیات و نشانهها میکنم.
بهشخصه به نوشتار زنانه معتقد هستید؟ آیا نقش جنسیت (Gender) را میتوان در بطن متن به حساب آورد؟
به نوشتار زنانه متعصب و معتقد نیستم. البته اینکه یک اثر نیازش زنانگی باشد، حرف دیگری است و شاید این کار را من بهتر بلدم فقط همین. قسمت دوم سوال شما را جوابی ندارم.
برای زنان در آینده ادبیات ایران، چه جایگاهی را متصور میشوید؟ مشخصا برای زنان نویسنده در استان اصفهان چطور؟
درد ما بیشتر باید آینده ادبی ایران جدای از زن و مرد بودنمان باشد. نمیدانم زیاد امیدوار نیستم. هر قیاس اصفهان اکنون با اصفهان دهههای گذشتهاش تاسف و اه به همراه دارد. حالا از زن و مردش بگذریم.
آیا میتوان گفت که روزگار هنر روایی بهسر آمده است؟ شکسپیر و سروانتس و بالزاک ما را بدرود گفتهاند و دیگر هیچ نمانده جز تکرار و تکرار؟
سر آمدن و سر نیامدن را من نمیدانم اما باید به خلق فکر کرد به آفرینش و مهمتر از همه به چگونگی روایت بدیع و تازه. کار نویسنده این زمانه سختتر است. نه میتواند نصیحت کند و راهکار بدهد و نه میتواند فلسفه ببافد و نه دیگر کسی زندگینامه یک انسان ساعی را میخواهد بشنود. حالا مخاطب اثر دلش روایت بدیع و حرف تازه میخواهد. نویسنده باید خلق کند، باید بتواند مخاطب را شگفتزده کند. آدمها دیگر بهراحتی زمان لرل و هاردی نمیخندند. آدمهای زمان حال پر هستند از خشم اما بهراحتی هم اشک برای ملودرام عاشقانه نمیریزند. مخاطب ما در زندگی پی تیری امروزی و ضیق وقت باید بیاید ما را بخواند و چه سخت است این مخاطب را نگهداشتن به پای داستانی که مینویسیم.
از نگاه شما، آیا ادبیات، تعلیمی است؟ آیا خواست تعلیمی، نویسنده را دچار برنامه و شعار و نظریههای سیاسی (ایدئولوژیک) نمیکند؟
ادبیات وقتی قرار است به مرحله خلق و زایش داستان برسد، از ادبیات مطلق خارج میشود. پکیجی از تجربیات زیست جهانی بهاضافه دانش ادبی میشود و بسیار از علوم و فنون دیگر. آنچه از ادبیات مطلق در میآید پژوهشگری است اما داستان خلق و آفرینش است که به موازاتش باید دانش ادبی نویسنده هم رشد کند. نمیدانم چرا همیشه این مثال را میزنم؛ کسی که دیابت دارد چشم و پاها و قلب و کلیهها و همه اعضایش در معرض خطر است. دیابت با همه جای بدن او کار دارد. داستاننویسی هم همین است، باید مدام مطالعه کرد، فلسفه را مرور کرد، باید تاریخ دانست فیلم دید و سختتر از همه باید دنیای پیرامون و آدمهای اطرافت را طوری ببینی که دیگران ندیده باشند. تو باید دنیای متفاوتی بسازی از همه چیزهایی که دیگران دیدهاند، دنیایی که واقعیت هم نباشد اندیشمندانه باشد و جذاب و هدفمند.
از میان داستاننویسان خارجی و ایرانی معاصر، کدامها را بیشتر میپسندید؟ الگوی خاصی را در این انتخابها، دنبال کردهاید؟
نویسندگان بسیاری هستند که ما با آنها زندگی کردهایم در دورههای متفاوت عمرمان. تعدادی را بیشتر دوست داشتهایم انتخاب چند نفر سخت استاما به کارلوس فوئنتس برای سوال شما بسنده میکنم. برایم جذاب است چون کوتاه مینویسد اما خطوط نانوشتهاش از خطوط نوشته شدهاش کمتر نیست. رندانه مخاطبش را به لذت کشف و شهود دعوت میکند. نویسنده خوب ایرانی هم کم نداریم اما کارهایی که بیشتر از یکبار خواندهام، از هرمز شهدادی، شهرنوش پارسیپور و بهرام صادقی بوده است. البته باز هم هستند که من برای طولانی نشدن جواب به همینها بسنده میکنم.
به گمان شما چرا ادبیات معاصر ایران، آنچنان که باید و شاید در عرصه جهانی مطرح نشده است؟ آیا قابلیتهای فنی، اپیستمولوژیکی و استاتیکیاش ضعیف است یا پای مسائل سیاسی و ایدئولوژیکی در میان است؟
همه چیز دخیل است اما بدترین چیز این است که ما به تولید داستان رسیدهایم که کاش این روند متوقف شود.
از اهداف و برنامههای آتی خودتان هم در عرصه ادبیات، چند جمله بگویید؟
بعد از چاپ «بیرون از گذشته، میان ایوان» دچار وسواس بیشتری شدم بیشتر نظرات مثبت بود و این طور توقع مخاطب بالا رفته است، پس ترجیح دادم که آنچه آماده دارم چاپ نکنم. کار جدید نیمکارهای در دست دارم تا ببینیم چه میشود. تعجیل ندارم و اجازه میدهم شکل بگیرد آرام آرام..
سخن پایانی؟ =
نوشتن یعنی تجربه لذت و رنج همزمان.