bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۷۳۴
تاریخ انتشار: ۲۳ : ۱۷ - ۰۹ آبان ۱۳۹۴
عبدالخالق عبدالهی:
اواخر سال 1379 بود. از ساعتی قبل چشمم به درِ دوخته شده بود، قرار بود یک روزنامه‌نویس قدیمی دشتستانی به دیدارم بیاید. چند روز قبل در جمعه‌بازار دستفروشی دیده بودم که کنار پیاده‌رو بساط کرده و کتاب می‌فروخت. اسم چند کتاب قدیمی را گفتم که نداشت اما پسرک جوانِ صاحبِ بساط، اسم کتاب‌ها و شماره تلفنم را یادداشت کرد و گفت: می‌گویم پدرم با شما  تماس بگیرد. پدرش فردا تماس گرفت. ظاهرا کتاب‌ها را آماده کرده بود. وقتی که آدرس را دادم، گفت: فردا می‌آیم. فردای آن روز، ساعت تعطیل کار نزدیک بود که مردی لاغراندام با لباسی کهنه بر تن و چمدان بزرگی در دست – که آشکار بود به زحمت آن را حمل می‌کند - وارد دفتر شد. من در حالی که به احترامش از جایم بلند شده بودم، مشغول ورانداز کردنش شدم. مرد درب و داغون و خسته نشان می‌داد، لاغراندام بود و قیافه مفلوکی داشت، شاید زمانی کمی بلندقد بود ولی سنین عمر یا سنگینی کیفی که به‌دست داشت، او را خمیده کرده بود، شانه راستش آشکارا افتاده‌تر از شانه چپش به نظر می‌رسید. احتمالا در اثر تحمل درازمدت آن کیف سنگین به این روز دچار شده بود و این هم بخشی از بازی روزگار بود که بر سر آن مرد بیچاره آمده بود.

نفس‌زنان به من رسید، بدون این،که دست بدهد سلامی داد. کیف را به زحمت بالا آورد و روی یکی از میزها گذاشت و بی‌اراده روی صندلی افتاد، کارش شباهتی به نشستن نداشت مصداق کامل افتادن بود.
لحظاتی به‌تازه کردن نفس گذراند، بعد در حالی که پاکت سیگار مچاله‌ای از جیبش بیرون می‌آورد، با بی‌حوصلگی گفت: پسرم به من گفته به دیدن شما بیایم ظاهرا کتاب می‌خواستی؟
- بله، خیلی خوش آمدید، چند ساعت است در انتظار شما نشسته‌ام.
پک عمیقی به سیگار زد و گفت: ببخشید کار داشتم نتوانستم زودتر خدمت برسم.
کارش را حدس زدم اما به رویش نیاوردم. بنده خدا زمانی برای خودش کسی بود اما حالا کارش به کجا کشیده بود؟ دوره‌گردی و دستفروشی کتاب. تصمیم داشتم درباره روزنامه‌نگاری‌اش در سال‌های گذشته با او صحبت کنم اما خیلی زود منصرف شدم. آخر من چه داشتم به چنین موجود خسته و درمانده‌ای که نفس‌هایش همچنان سریع می‌آمد و تند می‌رفت و برای فروش چند جلد کتاب این‌همه مشقت را تحمل می‌کرد، بگویم؟ ضمن این‌که شنیده بودم مدتی است بفهمی نفهمی دچار اختلال حواس هم شده است. پس به چمدانش دقیق شدم... چمدان به‌هیچ یک از اشکال هندسی شناخته شده شباهت نداشت. رنگش روزگاری عنابی بود اما حالا سیاه و چرک شده بود. دسته سیاه و کثیف چمدان به کیف بچه مدرسه‌ای‌ها شبیه بود اما وسط چمدان؟ باد کرده و کروی شکل‌، عین زن‌های باردار در روزهای قبل از زایمان شده بود که افق نگاه را به سمت شرق و غرب می‌برد و چشم بر شکل آن سُر می‌خورد.

نمی‌دانم آه کشید یا به اختیار دود سیگار را بیرون داد:
- پسرم گفت شما به کتاب زیاد علاقه دارید، من مخصوصا اینها را برایتان آوردم.
کتاب‌ها در زمینه‌های مختلف بود تا جایی که به یاد دارم تاریخ، ادبیات، هنر و خاطرات رجال که من عاشقش بودم.
چند کتاب انتخاب کردم اما قیمتش را که گفت، دیدم چیزی نمی‌شود که ارزش آمد و رفتی چنین مشقت‌بار را داشته باشد. چند کتاب دیگر هم انتخاب کردم و برای این‌که احساس ترحم و ارفاق نکند، گفتم:
- اینها را برای دوستانم بر می‌دارم
بعد در حالی‌که نگاهی به اطراف می‌کرد، دستش را ته چمدان برد و چند جلد کتاب با قطع بزرگ درآورد. کتاب‌ها را تقریبا زیر دماغم گرفت و گفت: از اینها هم دارم.
چند تایی از کتاب‌ها را ورق زدم. از کتاب‌های آنچنانی بود  زود آنها را برگرداندم و گفتم:
-نه متشکرم... اینها راست کار من نیست.

کتاب‌ها را گرفت، در چمدان گذاشت. پول کتاب‌ها را که خواستم بدهم، نخست تعارف کرد، بعد تحاشی و در آخر با مناعت گرفت و در جیب گذاشت. نگاهی از روی رضایت به من انداخت کیف را که آشکارا سبک‌تر از زمان آمدنش بود، به‌دست گرفت و رفت و این بود آخر و عاقبت روزنامه‌نگاری که بارها مطالبش را در نشریات خوانده بودم و یکی از تخصص‌هایش مطالعه و تحقیق در مورد طوایف و ایل و تبارهای مردم استان بوشهر و حتی استان‌های همجوار بود. این درست که او در حق خودش بد کرده بود، خیلی هم بد اما روزگار هم برایش نخوانده بود و به این روزش انداخته بود تا جایی که مجبور شد کتاب‌های کتابخانه‌اش را که این‌همه دلبسته‌شان بود، بفروشد. من دو موضوع را در ملاقات آن روز هرگز از یاد نمی‌برم. یکی چای به گفته او «پُررنگی» که به محض افتادن روی صندلی خواست و متاسفانه نداشتم که بدهم و دیگر جمله‌ای را که هنگام رفتن به زبان آورد. او هنگام رفتن در درگاهی اتاق ایستاد، سرش را به زیر انداخت و با لحنی که بیشتر به التماس شبیه بود، گفت:
آقای عبدالهی! من کتابفروش نیستم  اینها هم که به شما دادم، کتاب نیست من قصابم، قصاب بی‌رحمی که ذره ذره گوشت تنش را می‌بُرد و می‌فروشد، تو را خدا مواظب گوشت‌های تنم باش... خدا را چه دیدی، شاید یک روز وضعم روبه‌راه شد و بیایم همه اینها را از تو بخرم!!!
این اولین و آخرین باری بود که این مرد مفلوک را دیدم و خاطره‌اش برای همیشه در خاطرم ماند و یادم افتاد که در دنیا چه آدم‌هایی هستند که از دنیای دیگری می‌گویند که فقط خودشان درکش می‌کنند.

نام:
ایمیل:
* نظر: