بامدادجنوب- هدی خرمآبادی:
کلافه شدهام. ترافیک خیابان سنگی همیشه اعصاب خُردکن است. دیگر شورَش در آمده است. برای رسیدن به مقصد عجله دارم اما ترافیک خیابان سنگی مدام به من گوشزد میکند که بهموقع نمیرسی پس آرامشت را حفظ کن و بگذار زمان بگذرد تا هر جا که میخواهد... .
بین راه مسافری که در صندلی جلو کنار راننده نشسته، پیاده میشود اما پیاده شدن او خود دلیل دیگری بر ای افزایش استرس و ناراحتیام میشود. با خودم میگویم که چقدر بعضیها کارهایشان را با تعلل و خونسردی انجام میدهند و وقت دیگران برایشان اهمیتی ندارد. او را از نیمرخ میبینم. دست چپش مصنوعی است. با خودم میگویم اینقدر برای مسائل پیش پا افتاده ناراحت نشو، خدا را شکر کن که سالمی و به این بنده خدا هم حق بده کمی با تعلل از ماشین پیاده شود، به هر حال برای او پیاده شدن از تاکسی سخت است... .
در همین افکار هستم که از دیدن صحنهای شوکه میشوم. پیاده شدن مسافر کمی زیادی طولانی شده است. مسافر آرام چیزی به راننده میگوید و راننده از جیب جلوی پیراهن مرد مسافر پول در میآورد و حتی در خودرو را برایش باز میکند. همینطور که به مسافر چشم دوختهام، با دیدن آن دست مصنوعی مسافر شوکه میشوم و البته بسیار متاسف و ناراحت. شوکه میشوم از اینکه چطور یک نفر میتواند بدون دست باشد؟! آیا کسی را دارد که کارهایش را انجام بدهد و مواظبش باشد و ناراحت میشوم از اینکه چرا زود قضاوت کردم، آن هم تنها به این خاطر که میخواستم زودتر به مقصد برسم. همانجا بود که با خودم گفتم دیگر کسی را به این راحتی قضاوت نکن وقتی از هیچچیز خبر نداری. مسافر با تعلل و سختی از تاکسی پیاده شد و من همانطور غرق در افکار که با خودم گفتم کاش با او صحبت کرده بودم و از حال و روزش خبردار میشدم.
این ماجرا تقریبا به سه ماه پیش برمیگردد. روز گذشته از منزل بهسمت محل کارم میرفتم که همان مسافر را کنار یک سوپرمارکتی دیدم. از دیدن او خیلی خوشحال شدم. به داخل مغازه رفتم و پس از اینکه فهمیدم خودش صاحب مغازه است خودم را به او معرفی کردم و امروز خلاصهای از مصاحبه با او را نوشتم.
مسافری که دیگر غریبه نیست و اسمش «حسن» است در گفتوگو با بامداد جنوب درباره مشکلی که سالها پیش برای دستهایش افتاده است، میگوید: روز 20 مرداد سال 57 حدود ساعت 9 صبح، برق قطع شده بود و من مشغول کار بودم که ناگهان برق وصل شد. یک دستم همان موقع قطع شد و دست دیگرم سوخت. مرا به شیراز منتقل کردند اما با وجود تلاشهای فراوان ناچار شدند آن دستم را هم قطع کنند.
- چند سالت است؟
- 63 سال.
- چند فرزند داری؟
- سه دختر و یک پسر.
- در کدام اداره مشغول به کار بودی؟
- شرکت تسا (یک شرکت انگلیسی) زیر نظر اداره برق.
- پس از اینکه این اتفاق برایت افتاد آیا از سوی شرکت هزینهای هم به شما پرداخت شد؟
- نه اصلا، تا دنبال کارهای درمانم بودم تقریبا یک سال طول کشید و این شرکت که متعلق به انگلیسیها بود، با انقلاب تعطیل شد.
از او میپرسم بدون دست برای انجام کارهایت چه کار میکنی که میگوید همه کارهایم را همسرم انجام میدهد. در حین گفتوگو خانمی با یک سینی چای و نان و پنیر وارد مغازه میشود و از عموحسن میپرسد صبحانهات را میخوری. عموحسن جواب میدهد نه زحمت کشیدی، الان نمیخورم.
عموحسن میگوید همسرم بود. همه کارهایم را او انجام میدهد و من قدردان زحماتش هستم. دوست دارم با همسر مهربان و نجیب عموحسن هم صحبت کنم اما تمایلی ندارد.
زندگی سخت عموحسن درسهای بزرگی میدهد. درس صبر، استقامت و مقاومت. بیشک همسر عموحسن نیز حرفهای بسیاری برای گفتن دارد که میتواند کمک بزرگی برای آن دسته از افرادی باشد که زیر یک سقف زندگی میکنند اما آستانه تحملشان پایین است. درکشان از زندگی متاهلی، میزان مسوولیتشان در قبال طرف مقابل و تعهدشان با کوچکترین اتفاقی متزلزل میشود.
حسن اندایش نزدیک به دو ماه است که یک سوپر مارکت در باغ زهرا راه انداخته و با کمک همسرش روزگار می¬گذراند. هر چند مغازه¬اش را تازه راه انداخته و هنوز درآمد خوبی ندارد اما خدا را شاکر است.
کاش در بیکرانه زندگی و در هیاهوی رسیدن به پول، مقام و قدرت اندکی در نخستین ایستگاه تامل می¬کردیم و کمی با خود و خدای خود خلوت می¬کردیم و کمی با چشمان بازتر به اطرافمان می¬نگریستیم که چگونه برق 11 هزار دست¬های عموحسن را قطع کرده اما او بدون دست زندگی را با آرامش و مهربانی زندگی می¬کند.