bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۱۴۰
تاریخ انتشار: ۰۱ : ۱۹ - ۰۱ مهر ۱۳۹۴
پس از پایان دوره تکاوری پیاده که به‌صورت فشرده در مرکز پیاده شیراز و از کوه‌های اکبرآباد اطراف شیراز آموزش دیده بودیم، به جبهه اعزام شدیم شاید جزء اولین گروه‌های منظمی بودیم که به شادگان رسیدیم پس از چند روز توقف در شادگان و آشنا شدن با محیط و آموزش‌های تکمیلی ما را به روستایی به‌نام رحمانی بردند.

روستای رحمانی و کعبی دو روستا بودند آن طرف رود کارون و تنها وسیله رفت و آمد هم وسیله‌ای بود، به‌نام کلک که از تعدادی بشکه خالی که روی آن را با تخته پوشانده بودند و به‌وسیله بند محکمی به دو طرف رودخانه وصل بود. تقریبا روستاهای آن طرف رود کارون تا جاده اهواز خرمشهر به‌دست عراقی‌ها افتاده بود و اکثر روستاها هنوز مردم زندگی می‌کردند و در آن طرف‌ رودخانه چند شب قبل از ما روستای رحمانی به‌همت دانشجویان انجمن اسلامی بنگلور هند از دست عراقی‌ها خارج شده بود و هنگام انتقال مردم و احشام و وسایل آنان به‌وسیله همین کلک نصب شده روی رودخانه، رئیس انجمن اسلامی دانشجویان وقتی برای نجات دادن بچه‌ای که از کلک به رود خروشان کارون افتاده بود و خود را به آب زده بود، پس از نجات بچه خود اسیر آب کارون و غرق شد.

ما باید آن طرف رودخانه برای شکار تانک‌های عراقی می‌رفتیم. اسباب و اثاثیه و وسایل ساخت سنگر و اسلحه و مهمات برداشته و با کلک به روستای رحمانی رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. چند روز بعد روستای کعبی هم آزاد شد و ما به آنجا انتقال یافتیم و چون ژاندارمری در مرزها مستقر بود، ما زیرنظر ژاندارمری قرار گرفتیم. فرمانده ژاندارمری کشور شخصی بود، به‌نام سرهنگ نجفدری با سبیل‌های پرپشت و بسیار با هیبت، خودش می‌گفت من سی سال است که در مرزهای کردستان و سیستان و بلوچستان روی خون راه می‌روم. به روستای کعبی که رسیدیم، وارد هر خانه‌ای که می‌شدی، پر بود از مرغ و خروس‌ و انبارهای کاه پر از تخم‌مرغ وجوجه‌هایی که به‌دنبال ما می‌دویدند. متاسفانه پس از چند روز که از استقرار ما گذشته بود، یک مرغ هم برای دار‌و پیدا نمی‌شد و چند روز بعد که فرمانده ژاندارمری برای سرکشی آمد و مرغ را ندید، ما را جمع کرد و گفت: اسم ژاندارم بد در رفته ما توی سی سال خدمتمان اینقدر مرغ نخورده بودیم که یکی از بچه‌ها به شوخی گفت، جناب سرهنگ ما شاگرد شماییم.

کار به ساخت سنگر رسید، هیچ‌کدام از ما نحوه ساختن سنگر را جنگ نمی‌دانست، باسلیقه خود چاله‌ای بزرگ حفر کردیم و روی آن را با چوب‌هایی که از محل آورده بودیم، پوشانیدیم. دور سنگر هم نایلون‌های رنگی که روستاییان به دیوار گلی خود زده بودند، پوشانیدیم. خیلی قشنگ شد، وقتی معاون فرمانده که او هم سرهنگ ژاندارمری بود، آمد با خوشحالی او را به طرف سنگر بردیم تا سنگر را به او نشان بدهیم، همین که سرش را داخل سنگر کرد و نایلون‌های رنگی را دید، گفت: اینجا عروس هم دارید این‌که بیشتر شبیه حجله است.

بعد از آن کم‌کم سنگر ساختن را یاد گرفتیم. یک روز صبح زود که تازه از خواب بیدار شده بودیم و صبحانه می‌خوردیم، صدای تیراندازی بلند شد. همه اسلحه به‌دست به‌طرف صدای تیراندازی رفتیم. بچه‌ها داد می‌زدند که «عراقی گرفتیم، عراقی اسیر شد» همه ما مشتاق بودیم تا عراقی را ببینیم دلمان می‌خواست بدانیم عراقی چگونه فردی است مثل ماست یا مثل غول است. در بین بچه‌ها، فردی سبزه لاغر‌اندامی را که دستش تیر خورده بود، دیدم تازه فهمیدم عراقی‌ها هم هم‌شکل خودمان هستند. بچه می‌گفتند، اینها دو نفر بودند و با تراکتور کشاورزی می‌آمدند و فکر می‌کردند که این روستا هنوز دست عراقی‌هاست. وقتی یکی از آنها را زدیم، دیگری از تراکتور پیاده شد و به‌سوی بوته‌ها فرار کرد و گم شد.

به‌دلیل گم شدن عراقی بحث بالا گرفت که پاسداری تهرانی آمد و گفت، آن یکی کجا رفت؟ بچه‌ها گفتند، فرار کرد و رفت توی بیابان پشت تپه‌ها. گفت: کی حاضر است که به‌دنبالش برویم. ما داوطلب شدیم بدون اطلاع فرمانده، 24 نفری شدیم. آرپی‌جی را کول کردم و غلام ثنایی بچه برازجان هم به‌عنوان کمک آرپی‌جی‌زن به همراه خود بردم. از صبح تا سه بعد از ظهر راه رفتیم بیش از 9 کیلومتر رفته بودیم که به امامزاده‌ای به‌نام سید عبود رسیدیم. در حالی که تشنه و گرسنه بودیم. غلام ثنایی به‌سرعت به طرف گالنی فلزی که پشت جیب‌های ارتشی می‌بستند، رفت. گالن را باز کرد و سر کشید و دادش به هوا رفت و فریاد زد، «بنزین خوردم بنزین.» اطراف این امامزاده اتاق‌های بود برای اسکان زوار که پر از گوشت خشک کرده و برنج، روغن، شکر و خلاصه همه وسایل آشپزخانه و پتو و تشک بود و معلوم بود که عراقی‌ها شب برای استراحت به آنجا می‌آیند، خدامی بچه زرقان فارس گفت: بچه‌ها اول نماز بخوانیم و بعد من برای شما غذا درست می‌کنم.

یکی با دوربین برای دیده‌بانی به بالای امامزاده رفت و بقیه هم نماز را در امامزاده خواندند. خدامی مشغول پخت و پز شد، شعله‌های آتش و دود به هوا رفت و در حالی که دیگ بزرگ آب برنج می‌جوشید، به یکباره دیده‌بان فریاد زد: عراقی‌ها همه به طرف محلی که دیده‌بان نشان می‌داد، رفتیم. دیدیم نفربر عراقی پر از نیرو می‌آید، همه اسلحه‌ها را آماده و درازکش روی زمین برای شلیک خوابیدیم. نفربر عراقی ظاهرا دود و آتش را از دور دیده بود و در تیررسی نیامد. ما هم کمین کرده بودیم که یکباره گرد و خاکی بلند شد و در میان گرد و خاک سه تانک عراقی پدیدار شد. ظاهرا نفربر تقاضای کمک کرده بود اوضاع خیلی خراب ش،د حالا باید به‌سرعت بر می‌گشتیم.
پاسداری که ما را آورده بود، به بچه‌ها دستور داد همه به خط دشت‌باز در بیابان پراکنده و قبل از آمدن تانک‌ها فرار کنند.

به من و غلام (غلو) به‌عنوان آرپی‌جی‌زن و یک بیسیم‌چی هم گفت، شما با من بمانید و پشت سر بچه‌ها حرکت کنیم تا جلو تانک‌ها را بگیریم. حرکت شروع شد تا چشم باز کردم، دیدم غلام (غلو) از همه جلوتر می‌دود و می‌رود، عصبانی شدم چون دو گلوله آرپی‌جی‌ بیشتر نداشتم و سه گلوله در کوله‌پشتی غلام بود، خلاصه تا تانک‌ها به امامزاده رسیدند، بچه‌ها از تیررس خارج شده بودند و فقط ما سه نفر در تیررس بودیم که تانک‌ها با کالیبر ما را به رگبار گرفتند، چند گلوله توپ هم زدند که خوشبختانه ما خود را به سیل بندر رساندیم و از مهلکه گریختیم. با صدای تیراندازی همه بچه‌ها دور هم جمع شده بودند تا از ما خبری بگیرند، وقتی رسیدیم، دیدیم غلام با گلوله‌ها کنار فرمانده گروهان ایستاده بود، با عصبانیت سرش داد کشیدم که غلام (غلو) این چه کاری بود، کردی؟چرا رفتی خیلی خونسرد جواب مرا داد و گفت: من بنزین خورده (خوارده) بودم و مثل جیپ می‌رفتم.

نام:
ایمیل:
* نظر: