بعد از ظهر 19/4/94
تصمیم داشتیم همچون سال قبل با توجه به بضاعت و توان خویش برنامه و تدارک ایستگاه صلواتی مسیر پیاده روی برازجان-شاهزاده ابراهیم را منزل عمو ، که بانی مراسم بود برگزار کنیم. همه جمع شدیم و روی جزییات کار شد. تصمیم قطعی شد ومکان برپایی ایستگاه، بعد از دانشکده کشاورزی تعیین شد.هنوز برای پذیرایی و نوع آن مشکل داشتیم. باید از وسایلی استفاده می کردیم که کمترین زباله و کمترین دورریز را داشته باشد. بعد از کش و قوس های فراوان، آب معدنی، کیک و چای تصویب شد...
صبح 20/9/94
اول صبح برای برپا کردن ایستگاه به محل مورد نظر اعزام شدیم. در بین راه همه ایستگاه داران در حال فعالیت و برپا کردن مراسم خود بودند. شور و شوقی عجیب و وصف ناشدنی در بین آنها برقرار بود. هر کس مشغول کاری بود. بزرگ و کوچک خود را برای خدمت رسانی آماده کرده بودند. پاتیل های بزرگ نوید آش نذری و حلیم را میدادند و بویلرهای روی میز، احساس گرم چای نخورده را مژده می دادند. کارتن های خرما در این بی بازاری امروز، خودشیرینی می کردند، بسته های نان لواش که در صف پیاده شدن از ماشین ها بودند آدمی را تشویق میکرد و اینها فردایی پر از برکت را وعده می دادند. هوای گرم ساعت 12 داشت اذیت میکرد ولی زهی خیال باطل که ذوق و شور رضوی خورشید را شرمنده از تابش می کرد. مردم برای بازدید از چگونگی تلاش ایستگاهداران مرتبا در حال تردد در مسیر شاهزاده ابراهیم بودند. گاهگاهی دستی تکان میدادند و نور بالایی میزدند برای عرض خداقوت
شب سرد 21/9/94
هوا بشدت سرد بود. ایستگاهدارانی که از کار فراغ شده بودند، برای فرار از سرما چادر نشین شده بودند. مهمان ها یک به یک اضافه می شدند. پذیرایی سادهای در چادرها برپا بود. صاحبان مراسم آماده صبح فردا بودند. کسی خواب به چشمش نمی آمد...
فضای مجازی 19 تا 21/9/94
هر گروه و انجمنی دستورات لازم جهت بهتر برگزار شدن مراسم را مرتب انتشار میداد. از مراسم و مداح گرفته تا نظافت، شهرداری، سرویس های بهداشتی، مواظبت ازمزارع حاشیه مسیر پیاده روی و...
گروههای فرهنگی جنبه فرهنگی مراسم را تحلیل می کردند و گروههای سیاسی ابهت مراسم را. در این بین کسانی هم بودند که اصل مراسم را نمیپسندیدند یا با این شیوه برگزاری مخالف بودند و دنبال کاری جایگزین و نو برای مقابله با مراسم مشابه بودند. دوستانی هم بودند که بین اسم مراسم پیاده روی و موکب و ایستگاه درگیری داشتند درحالی که اصل مراسم و پسامراسم در هالهای از ابهام بود. اطلاعیه های جدید مرتبا از طرف مسئولین اجرایی در حال انتشار بود. پارهای مسائلی را گوشزد میکردند که فرعی بر مراسم بود و اجتناب ناپذیر...
21/9/94- شهادت امام رضا (ع) تسلیت باد
بخاطر قولی که به پسرم داده بودم، ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم و بیدارش کردم. در حال تدارک صبحانه بودم که پسرم گفت: «باباجون، حرکت کنیم. نعمت توی مسیر فراوونه!» با لبخندی حرف پسرم را تایید کردم و با ماشین حرکت کردیم و به محل جمعه بازار(خروجی شهر برازجان) رسیدیم. ماشینها با بی نظمی خاصی در حال تردد بودند. اطلاعیه ها خراب از آب در آمده بود. وعده هایی که مسئولان اجرایی برای اتومبیلهای شخصی داده بودند، اصلن با آنچه در حال رخ دادن بود جور در نمیآمد. ماشینها قاعدتا می بایست تا نزدیک تالار آینه اجازه تردد میداشتند که متاسفانه این امر میسر نشد. به ناچار ماشین را روبروی پارک والفجر پارک کردیم و خودمان را به رودخانه خروشان جمعیت وصل کردیم. حرکت آغاز شد. همان ابتدای کار سعادت داشتم علی آقای پورجم را ببینم که داشت کاور و کیسه های زباله را از طرف کانون همیاران جوان بین مردم توزیع میکرد. کاور و کیسه زباله را تحویل گرفتیم. با این تفکر که امسال در پیاده روی ولایت وضعیت نظافت بهتر از گذشته خواهد بود. گاهگاهی خم می شدیم و آشغالهای تازه ریخته شده مردم را جمع آوری میکردیم. پسرم مثل فرفره در حال جمع کردن زباله ها بود. از بس خم و راست شدیم که دیگر یارای حرکت نداشتیم. دوستان و عزیزانی بودند که مثل ما در حال جمع آوری زبالهها بودند ولی انگار مردم خودشان باور نداشتند که نباید تولید زباله کنند! با صحبتهای روز قبل چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی دلمان روشن بود که ...
به پسرم گفتم در طول مسیر هر ظرف یا آشغالی دیدی بریز توی کیسهای که از علی آقا گرفتیم. حاشیه خیابان، وسط بلوار و کف جاده در حال پر شدن بود. بسیار کار خسته کننده ای بود. هم از نظر جسمی و هم روحی. بخاطر بیماریای که داشتم دیگر طاقت زباله جمع کردن نداشتم. به زحمت خودم را تا جلوی تالار تحمل کردم! کیسه زباله را تحویل یکی از ایستگاهها دادم و یک کیسه برای خودم نگه داشتم. باورش سخت بود، صحنه هایی دیده میشد که باورش سخت و زجرآور بود. در چند ایستگاه اول، زوار خوراکیهای تحویلی را مصرف می کردند و فقط ظرفهای خالی را به این طرف و آن طرف پرت می کردند ولی در ایستگاههای بعدی در حالیکه اشتیاقی به خوردن خوراکی نداشتند، دوباره در صف ایستگاهها میماندند و غذاها را تحویل می گرفتند و در چشم به هم زدنی ظرف پر از غذا را به گوشه ای پرت می کردند! پسرم میگفت وقتی نمی خورند، چرا تحویل می گیرند؟! حرص برای خوردن غذای رایگان حتی بدون اینکه بدانند چه هست، بیداد میکرد و صحنه هایی ناخوشایند بوجود می آورد. البته ناگفته نماند کارهای جالبی هم بود که خستگی را رفع می کرد. بعضی از زورار ظرف های مخصوص برای نگهداری طولانی مدت غذاها با خود حمل می کردند. آش و نخودهای تحویلی را سریعا به ظرفهای خود انتقال میدادند تا موقع نیاز بتوانند از آن استفاده کنند. کمی از راه را که می پیمودی، با این حجم خوراکی و مصرف چای و شیر، اجبار قضای حاجت اذیت کننده بود! ولی انگار نه انگار کسی فکر اساسی برای این جمعیت نکرده بود. اصلا سرویس بهداشتی در این مسیر تعبیه نشده بود.
تنها سرویس های موجود، توالت های مزارع و تلمبههای کنار جاده بود که اصلا جوابگوی این جمعیت نبود که نبود. حجم وسیع جمعیت و تک توالتهای نامناسب صحرایی نمای خوبی نداشت. اکثر قریب به اتفاق خانوادهها به همراه فرزندان خردسال و نوجوان خود درحال پیادهروی بودند و نیاز به سرویس بهداشتی، نیاز مبرمی بود که متولیان این امر چاره مناسبشان این بود که با بنر نیم متری مردم را به تلمبه های کنار جاده مشایعت کنند! خستگی عضلاتم را اذیت میکرد. لحظه به لحظه با دیدن صحنه های نامناسب پیادهروی خستگیام بیشتر میشد. تلاشم را ادامه میدادم که به سمت جلو حرکت کنم. در بین راه عزیزانی بودند که سابقه آشنایی با هم داشتیم. چند دقیقهای به بهانهی همصحبتی با دوستان، استراحت و رفع خستگی میکردیم(!) و از آنچه دیده بودیم صحبت میکردیم. آمارهای جالب توجهی در حال دهن به دهن شدن بین راهپیمایان بود. آمار پیاده روی یکصد هزار نفر بود! در بین صحنههای عجیب و ناراحت کننده، صحنه هایی هم بود که روح آدمی را شاد می کرد و پر بود از انرژی مثبت برای ادامه مسیر؛ پیرزنی که با کمر خمیده و چادر گلدارش، لنگ لنگان قدم های خود را می شمرد یا جوان معلولی که روی ویلچر با پرچم یا امام رضا در حال تلاش بود که کم نیاورد و یا آنطرفتر پسر و دختر دوقلویی که توی کالسکه ای جالب توسط پدر مشاعیت می شدند یا آن خانوادهی پرجمعیتی که همگی و با تمام وجود -بچه بغل- کنار جاده با خواندن قران درحال حرکت بودند و به مسیر ادامه میدادند و جلوههای بسیاری از اخلاص و پاکی که در میان خیل جمعیت میشد دید.
به پنج کیلومتری مقصد نزدیک شدیم. من و پسرم خسته و کوفته از کیلومترها پیادهروی، فکر برگشتن بودیم. فکر برگشتن به برازجان همچنان آزار دهنده بود. قبل از مراسم اعلام عمومی شده بود که تاکسی هایی مکلف و موظف به سرویسدهی این مسیر باشند ولی به عینه چیز خاصی مشاهده نمی شد! چند تاکسی -که شاید تعدادشان به انگشتهای دست هم نمیرسید- درحال تردد بودند که بعضی از همین تاکسیها هم درحال انتقال خانواده خود بودند!! متاسفانه مسئولان برگزار کننده تمهیدات لازم را برای رانندگاه محترم تاکسی در قبال وظایف خود نچیده بودند. کار جالب دیگری که به نظرم خیلی خوب می آمد جابه جایی سالخوردگان در مسیر رفت پیاده روی بود که توسط مینیبوسها انجام میشد. به مقصد که رسیدیم، کورسوی امید در قلبم روشن شد. وجود واحدهای سازمان اتوبوسرانی امیدوار کننده بود. چندین واحد، با ظرفیت دو برابر، آماده حرکت بودند. این حجم جمعیت با این تعداد اتوبوس؟؟ قابل قبول نبود! لازم به ذکر است که اگر اتوبوس از جاهای دیگر هم به این مکان اعزام می شدند، ترافیک سنگین تری داشتیم اصلا قدرت جابجایی کاملا از بین میرفت چرا که گنجایش محوطه امام زاده و جاده منتهی به آن، برای حرکت و مانور اتوبوس ها کافی نبود. وضعیت میدانی و عریض نبودن جاده، وسایل نقلیه سبک را در طول مسیر قفل میکرد چه رسد به اینکه از اطراف اتوبوس های جدید اضافه شود.
احساسم این بود که مسولین زیربط باید راه گریز و دررو جهت جابهجایی و انتقال مسافران را در سال های آتی طراحی و اجرا کنند. در انتخاب اتوبوس برای برگشت به برازجان با پسرم بین اتوبوسها، از ترس پیاده روی دوباره، سرگردان بودیم.
ظرفیت اتوبوسها بالاتر از ظرفیت قانونی بود. با سلام و صلوات سوار شدیم. چند کیلومتری که به سمت برازجان حرکت کردیم جمعیت کمتری می دیدم ایستگاههای اول در حال جمعآوری بودند ولی همچنان کسی کاری به زباله ها نداشت! حاشیه مسیر انبوهی از ظروف یکبار مصرف بود. انگار کسی حرف ها را گوش نکرده بود. گفتنی است که بعضی از ایستگاهداران از اول مراسم کسانی را داشتند که مرتب در حال جمعآوری زباله بودند. عجیب تر این بود که مسئولان برگزاری برای پسا پیادهروی هیچ طرحی نداشتند و انگار تنها هدفشان برگزاری مراسم بود! خستگی روحی فشار میآورد و صحنهها را که میدیدی خجالت زده میشدی. خجالت زده از کسانی که فردا روز قصدجمع آوری زبالهها را داشتند...
به ماشینم رسیدیم. لابه لای ماشین ها فکر گم شدن هدف ذهنم را مشغول ساخته بود. در بین راه پسرم با خستگی تمام گفت بابا امروز داغون شدم! با روحیهای -به ظاهر استوار- گفتم پیاده روی کردن برای امام رضا خستگی نمیشناسه!! با قیافه حق به جانب پاسخ داد از پیاده روی برای امام رضا خسته نشدم خستگی من از جمع آوری زباله هاییه که روی زمین بود! کمردرد گرفتم از بس خم و راست شدم...
هیچ حرفی نداشتم برای گفتن. اصلا جوابی نبود که بتوانم قانعش کنم! بهترین کار ممکن این بود که رادیوی ماشینم را روشن کنم. همین کار را کردم!!