bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۵۲۳
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۴۷ : ۱۳ - ۲۱ مهر ۱۳۹۴
- آقا خسته نباشید. ببخشید، مسیر روستای بن‌بید از کدوم طرفه؟ - بن‌بید؟ اصلا تا حالا اسمش رو هم نشنیدم. - ببخشید آقا، چطور می‌توانم به بن‌بید بروم؟ - با این ماشین می‌خوای بری؟ نمی‌تونی. من اگر جای شما بودم از همین راه برمی‌گشتم. - چرا؟ مگه راهش چه جوریه؟

- آقا خسته نباشید. ببخشید، مسیر روستای بن‌بید از کدوم طرفه؟
- بن‌بید؟ اصلا تا حالا اسمش رو هم نشنیدم.
- ببخشید آقا، چطور می‌توانم به بن‌بید بروم؟
- با این ماشین می‌خوای بری؟ نمی‌تونی. من اگر جای شما بودم از همین راه برمی‌گشتم.
- چرا؟ مگه راهش چه جوریه؟
- بن‌بید آخر دنیاست. مسیرش خیلی خرابه. فقط با ماشین شاسی‌بلند میشه رفت.
هنوز باورم نمی‌شد اما وقتی از یک نفر دیگر پرسیدم و همین جواب را شنیدم، دوزاریم افتاد.
خورموج را پشت سر گذاشته و حالا دیگر به روستای شنبه رسیده بودم. یک ماشین شاسی‌بلند (پیکاب) کرایه کردم و به راهم ادامه دادم. راننده صورتش را حسابی با تیغ صاف کرده بود. انگار که هیچ‌وقت حتی یک تار مو ریش، روی صورتش نروییده. یک سبیل کوچک نشان می‌داد که در اصلاح صورتش چه دقت و وسواسی به خرج داده. واسه همین فکر کردم مثل خودم کارمنده اما بعدش فهمیدم که کشاورزه و گوجه و بادمجون کشت می‌کنه. از همان اول مسابقه بیست سوالی را با راننده شروع کردم. خب، کنجکاو بودم که این آخر دنیا دقیقا چجوریه. اول از شغل مردمش پرسیدم. راننده لبخندی زد و گفت: اونجا شغلی نیست. با کنجکاوی بیشتر سوالاتم را ادامه دادم. حالا دیگر وسط کوه بودیم. همین‌طور که پیش می‌رفتیم، مسیر ناهموارتر می‌شد. عبور از جاده‌هایی با شیب تقریبا 75 درجه مرا به یاد درس ریاضیات مدرسه می‌انداخت و به چشم خودم موج سینوسی را در جاده می‌دیدم.
ناگهان راننده مکث کوتاهی کرد و گفت: اون جاده خاکی رو می‌بینی؟
- آره. همونی که سمت راسته.
- خودشه. به اون جاده می‌گن: دزدراه.کیلوکیلو مواد مخدر رو از طریق اون مسیر به اینجا قاچاق می‌کنند.
از لابه‌لای صحبت‌های آقای راننده فهمیدم که علاوه بر فقر و اعتیاد گسترده، شکار و خرید و فروش پرندگان در معرض انقراضی مثل آهوبره و چرج هم در آنجا رواج دارد که البته مشتریان نهایی آنها اعراب ثروتمند حاشیه خلیج فارس هستند. از او شنیدم که فرد معتادی، یک آهوبره را زنده‌گیری کرده و به مبلغ ناچیزی فروخته و تمام پولش را دود کرده هوا. زندگی یک معتاد خوشبخت این‌جوری می‌تونه باشه. برام عجیب بود که چطور امکان داره شخصی ثروت‌های زنده کشورش را بفروشد. شاید چون طعم تلخ فقر را نچشیده بودم، زندگی مردم آنجا را درک نمی‌کردم. البته اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت. زندگی از آن واژه‌هایی است که باید دوباره تعریفش کرد. در همین فکر بودم که ناگهان خانواده‌ای را دیدم که وسط جاده نشسته بودند و بچه‌هایشان با جاده،خاک‌بازی می‌کردند.
- آقا، میشه خانواده من رو تا بن‌بید ببرید؟
- بله حتما.
همسر و فرزندانش پشت ماشین نشسته و مرد خانواده هم با موتورسیکلت در پی ما حرکت کرد. همش با خودم فکر می‌کردم که این بیچاره‌ها، وقتی که شلاق گرمای خورشید به چهره‌شان نواخته می‌شود و مثل گهواره تکان می‌خورند، چه احساسی دارند. شاید هیچ احساسی نداشتند. فقط عادت کرده بودند.
پس از یک ساعتی که از شنبه حرکت کرده بودیم، کم‌کم از دور تابلو روستای بن‌بید را دیدم. خوشحال از این بودم که کابوس جاده را به پایان رساندم اما خبر نداشتم که کابوس من هنوز شروع نشده. در خوشی غوطه‌ور بودم که صدای ضربه‌ای محکم که به شیشه ماشین نواخته شد، من را به خودم آورد. توقف کردیم. خانواده مرد موتورسوار پیاده شده و تشکر کردند.
- آقا ببخشید، مدرسه این روستا کجاست؟
- اونجا، همونی که روی تپه است.
وقتی به دقت نگاه کردم، فهمیدم که سوال احمقانه‌ای از عابرپیاده پرسیده‌ام، چراکه تنها ساختمانی که به مدرسه شباهت داشت، همانی بود که مثل یک نگین انگشتری در میان انبوه خرده‌سنگ‌ها،خودنمایی می‌کرد.
مدرسه نوساز بود اما دیوار نداشت. از اتومبیل پیاده شدم و اولین کاری که کردم، سردر مدرسه را خواندم:
مدرسه برکت امام‌خمینی (ره) روستای بن‌بید.
هوا گرم بود اما کتم را پوشیدم، دفترچه یادداشت و قلمم را به دست گرفته و وارد شدم.
- خسته نباشید، من از سازمان ..... مزاحم شما شدم. اگر اجازه دهید چند دقیقه وقتتان را بگیرم؟
- بله. خوش آمدید. بفرمایید من در خدمت شما هستم.
پای درد دل مدیر مدرسه نشستم که به‌همراه یک معلم دیگر، مدرسه را اداره می‌کردند. سوال و جواب‌ها شروع شد. از همان نوع مسابقه بیست سوالی که قبلش با راننده داشتم. چه مشکلاتی دارید؟ چه نیازمندی‌هایی دارید؟ چطور می‌توانیم کمکتان کنیم؟ و از این نوع سوال‌ها. من و مدیر مثل دو تا دانش‌آموز جلوی تخته‌سیاه، روی صندلی دسته‌دار چوبی در یک کلاس خالی نشسته بودیم و غرق صحبت شدیم. راستی گفتم تخته‌سیاه. در حین صحبت نظرم را به خودش جلب کرد. با خرده گچ‌های صورتی رنگ که جلوش صف کشیده بودند و غبار گچ که روی زمین پاشیده شده بود. وای که چه حس نوستالژیکی به من دست داد. یک لحظه من را به دوران مدرسه برد اما زود در ذهنم تلنگری به خودم زدم و به صحبت‌های آقا معلم و درد دل‌های او گوش سپردم.
وصف دانش‌آموزی را شنیدم که به‌دلیل ناتوانی مالی والدینش از تحصیل در سال جاری محروم شده، در حالی که در سال گذشته رتبه دوم مدرسه بود. یکی دیگر از دانش‌آموزها کتاب‌هایش را با هزینه شخصی آقا معلم تهیه کرده بود. شنیدم که یکی از بچه‌ها تنها پاپوشش دمپایی است. با خودم فکر کردم که حتما وقت راه رفتن آهنگی با ریتم تلق تلق ازش به گوش می‌رسد. مدرسه بیشتر اوقات آب نداشت و این شامل زمان حضور ما در مدرسه هم می‌شد.
- آقای مدیر، در این جور مواقع بچه‌ها واسه دستشویی چه کار می‌کنند؟
- بیشتر اوقات به‌دلیل قطعی آب، مجبورند از مدرسه تا خانه‌هایشان بدوند.
این را که شنیدم خدا رو شکر کردم که مدرسه در کنار خانه‌های روستا ساخته شده بود، در غیر این صورت بچه‌های بیچاره در میانه راه کارشان را تمام می‌کردند و دیگه عجله هم فایده نداشت.
آقای معلم که مدیر مدرسه هم بود، مردی بود با قدی بلند و خوش‌صحبت. از شنبه تا چهارشنبه در روستا می‌ماند و آخر هفته هم به خورموج برمی‌گشت تا خانواده‌اش را ببیند. در چشمانش کوهی از مشکلات را می‌دیدم اما شوق آموزش هم به‌وضوح مشخص بود. هم پدر بچه‌ها بود و هم مادرشان. خودش به تنهایی و در یک کلاس، دانش‌آموزان پایه اول تا چهارم را آموزش می‌داد. همکارش هم مسوولیت پایه‌های پنجم و ششم را به عهده گرفته بود.
اینجا بود که فهمیدم واژه انسانیت را هم باید دوباره معنا کرد.
پس از پایان صحبت‌ها و یادداشت‌برداری از نیازهای مدرسه به اتفاق آقا معلم به سر کلاس رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی از بچه‌ها درباره همکلاسی غایبشان پرسیدم. دانش‌آموزان که تعدادشان تنها چهارده نفر بود، خیلی از درس او تعریف و تمجید می‌کردند. احساس کردم دلشان برایش تنگ شده بود.
از آقای معلم پرسیدم که بچه‌ها واسه ادامه تحصیل مشکلی ندارند؟ اونم جواب داد که پسرها می‌توانند به مدرسه شبانه‌روزی بروند اما دخترها نه. به خودم گفتم: این یعنی این‌که پایه ششم ابتدایی پایان راه تحصیل برای آنهاست؛راهی که می‌توانست به موفقیت و خوشبختی ختم بشود اما برای اینان ازدواج شاید شروع یک راه جدیده که گاهی ممکن است به‌سوی تباهی هدایتشان کند. چشمان من نسل‌های سوخته را می‌دید.
- بچه‌ها، میشه به من بگید چی دوست دارید داشته باشید تا راحت‌تر بتونید درس بخونید؟
- آقا مامان و بابام پول ندارند که ....
آقا معلم وسط حرفش پرید و گفت: عزیزانم از مشکلات خودتون بگید. آقای مهندس این همه راه رو تا اینجا اومدند تا واسه شما کاری کنند.
- آقا، یه چیزی بگم؟
- بگو عزیزم، هر چی دوست داری بگو.
- آقا ما تغذیه نداریم.
- آقا اجازه، ما دوست داریم بریم اردو.
آقا معلم بلافاصله گفت که این بچه‌ها در تمام عمرشان تا حالا حتی خورموج را هم ندیده‌اند.
- آقا ما میز تنیس می‌خوایم.
- آقا من لباس ورزشی ندارم. وقتی می‌خوام فوتبال بازی کنم، لباسم کثیف میشه. آخه همین یه لباس هم بیشتر ندارم.
شنیدم و شنیدم و شنیدم. انگار کسی در وجودم بود که داشت قلبم را فشار می‌داد و منم از درد اشک در چشمانم حلقه زد. همین‌جور که صدای «آقا، اجازه هست» بچه‌ها توی گوشم بود به فکر فرو رفتم و تلاش کردم تا واژه عدالت را دوباره برای خودم معنا کنم. حالا دیگر یقین داشتم که آن معنایی که از عدالت در ذهنم فرو کرده بودند، اشتباه بوده است. شاید اصلا عدالت وجود نداشته باشد، چه برسد به این‌که بخواهم دنبال معنایش بگردم. با خودم درگیر بودم که از حیات پشتی مدرسه سر در آوردم. آقای معلم کنارم ایستاده بود و داشت با انگشتش به یکی از خانه‌های کنار مدرسه اشاره می‌کرد.
- آقا مهندس، اون خونه رو می‌بینی؟
- همونی که اونجاست. منظورتون همونه؟
- بله. صاحب اون خونه رفته سفر حج و تا چند روز دیگه بر می‌گرده. همسایه‌ها دارند خودشون رو برای استقبال آماده می‌کنند.

علیرضا قدربلند – مهرماه 1394

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
زیبا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۴۲ - ۱۳۹۴/۰۷/۲۲
0
0
عالی است امید که باعث تحولی بشود
فرزانه
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۳۰ - ۱۳۹۴/۰۷/۲۷
0
0
ممنون از حضور سبزتون در كنار بچه ها.
مثل هميشه نوشته هاتون عاليه، به اميد روزي كه هيچ روستا و هيچ مردمي از نوع بن بيدي ديگه نباشه .
نام:
ایمیل:
* نظر: